۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

در اين زمان سرگشتگي، فرضية كمونيستي همچنان يك ايدة آينده است كه با وجود انحرافهايش در قرن بيستم هنوز از اعتبار نيفتاده است. ارزش اخلاقي متناسب با آن چيست؟

شهامتِ تحمّلِ زمان حاضر*

نوشتة آلن باديو**

ترجمه منوچهر هزارخانی

زمان كنوني در كشوري مثل كشور ما، از تقريباً سي سال پيش به اين طرف، زمان سرگشتگي است؛ منظورم زماني است كه به جوانان خود، به ويژه جوانان برخاسته از تودة مردم، هيچ اصلي براي جهت دادن به زندگي عرضه نمي كند.

اين سرگشته سازي دقيقاً عبارت از چيست؟ به هرحال يكي از اعمال مهمّي كه انجام مي دهد عبارت است از ناخواناكردن سكانس تاريخي ماقبل، سكانسي كه كاملاً جهت داشت. اين عمل مشخصة همه دوره هاي واكنشي و ضدانقلابي است، مثل همين دورة 1970 به بعد، كه ما در آن قرار داريم.

به عنوان مثال مي توان يادآور شد كه مشخصة واكنش ترميدوري، بعد از توطئة 9 ترميدور و اعدام بي محاكمة رهبران بزرگ ژاكوبن، ناخواناكردن سكانس ماقبل، يعني سكانس روبسپيري، از طريق فروكاستن آن به بيمارگونگي چند جنايتكار خون آشام و، در نتيجه، جلوگيري از هر نوع درك سياسي آن بود. اين نحوة نگرش دهها سال ادامه يافت و هدفش سرگشته ساختن مداوم خلقي بود كه بالقوه انقلابي تلقي مي شد ـ و هنوز هم مي شود.

ناخواناكردن يك دوران، چيز ديگري است، خيلي بيشتر از محكوم كردن صاف و سادة آن است. چون يكي از نتايج ناخواناشدن، آن است كه ديگر كسي درصدد برنمي آيد تا در دوران مورد بحث، دنبال پيداكردن اصولي بگردد كه مي توانست چاره ساز بن بستهاي آن دوران باشد. اگر دوران بيمارگونه اعلام شود، ديگر تعيين جهت يابي آن بلاموضوع است و نتيجه اش ـ كه هر روز اثرات زيان بارش را شاهديم ـ آن است كه مي بايست، به عنوان راه حل كم ضررتر، به همين سرگشتگي راضي شد.

بنابراين درمورد يك سكانس قبلي و كاملاً به پايان رسيده، بپذيريم كه قضاوتمان درموردش هرچه هست، بايد آن سكانس برايمان خوانا و قابل قرائت بماند.

در بحث مربوط به انقلاب فرانسه در زمان جمهوري سوّم، كلمانسو فرمول معروفي را عنوان كرد: «انقلاب فرانسه مجموعة يكپارچه يي را تشكيل مي دهد». اين فرمول از آن رو اهميت دارد كه قابليت قرائت سراسر روند را، فارغ از همة تحولات فاجعه بارش، طلب مي كند.

روشن است كه امروزه، درمورد كمونيسم است كه گفتمان رايج، سكانس قبلي را به يك بيمارگونگي غيرشفاف مبدل مي كند. بنابراين من به خود اجازه مي دهم كه بگويم سكانس كمونيستي هم، شامل تمامي طيف گرايشهايي كه چه در موضع قدرت و چه در اپوزيسيون خود را پيرو يك ايدة واحد مي دانستند، يك مجموعة يكپارچه را تشكيل مي دهد.

خوب، در اين صورت، اصل پايه يي و جهت گيري واقعي امروز را چه مي توان نام داد؟ به هرحال من، باوفاداري به تاريخچه سياستهاي رهايي طلب، پيشنهاد مي كنم به آن فرضية كمونيستي نام دهيم.

در ضمن جادارد خاطرنشان كرد كه منتقدان ما عقيده دارند كه چون تجربة كمونيسم دولتي پس از هفتاد سال با ناكامي فاجعه باري روبه روشده است، بايد واژة «كمونيسم» را به زباله دان انداخت. چه شوخي خنكي! وقتي قرار است تسلط صاحبان ثروت و ميراث خواران قدرت را كه از هزاران سال پيش تا كنون ادامه دارد برانداخت، حاصل هفتاد ساله را هجوييهاي چشم بسته و تواٌم با خشونتها و بن بستها را به رخ ما مي كشند! واقعيت اين است كه ايدة كمونيستي جز بخش ناچيزي از زمان تحقيق و تحقق خود را طي نكرده است.

اين فرضيه چيست؟ اين فرضيه بر سه محور استوار است.

نخست، ايدة برابري. ايدة بدبينانة مشتركي كه باز اين روزها تسلط پيداكرده، اين است كه طبع بشر طالب نابرابري است، و البته جاي تاٌسف است كه چنين است، ولي پس از نثار چند قطره اشك به اين مناسبت، مهم اين است كه اعتقاد پيداكنيم بايد به آن رضايت داد. پاسخ كمونيسم به اين ايده دقيقاً مطرح كردن برابري است، امّا نه به عنوان برنامه ـ برابري ريشه داري را كه جزء طبيعت انساني است، تحقق بخشيم! ـ بلكه با پيش كشيدن اين فكر كه اصل برابري امكان مي دهد كه در هر اقدام جمعي، آن چه را كه با فرضية كمونيستي همگون است و بنابراين داراي يك ارزش واقعي است، از آن چه در جهت عكس آن است و بنابراين به ديدگاهي حيواني از انسان راه مي برد، تميز داد.

بعد از آن اين اعتقاد مطرح مي شود كه وجود يك دولت سركوبگر جداگانه، ضرورتي ندارد. اين، نظرية مشترك آنارشيستها و كمونيستها درمورد زوال تدريجي دولت است. جوامعي بوده اند كه دولت نداشته اند، و منطقي است كه بپذيريم چنين جوامعي مي توانند باز هم وجود داشته باشند. امّا به خصوص مي توان اقدامات سياسي مردمي را خارج از فكر قدرت يا نمايندگي در تشكيلات مملكتي، انتخابات وغيره سازمان داد.

فشار آزادي بخش اقدام سازمانيافته مي تواند از خارجِ دولت اعمال شود. نمونه هاي فراواني از آن را حتي در دوران اخير سراغ داريم: قدرت غيرمنتظرة جنبش دسامبر 1995، كه باعث شد تصميمات ضدمردمي درمورد بازنشستگي چندسال به عقب بيفتد. اقدامات مبارزه جويانه به طرفداري از كارگران فاقد جواز رسمي، مانع از تصويب بسياري قوانين جنايتكارانه نشد، امّا امكان داد كه اين كارگران، به عنوان بخشي از زندگي جمعي و سياسي ما به طور وسيع به رسميت شناخته شوند.

و آخرين محور، اين كه سازماندهي كار، مستلزم تقسيم آن، تخصصي شدن وظايف و به خصوص تمايز اختناق آور كار يدي از كار فكري نيست. مي بايست و مي توان چند شكلي بودن اساسي كار انساني را هدف قرار داد. اين، اساس مادي محو طبقات و سلسله مراتبهاي اجتماعي است.

اين سه اصل، برنامه يي را تشكيل نمي دهند، بلكه رهنمودهايي هستند براي جهت يابي، كه هركس مي تواند با تكيه بر آنها، آن چه را در رابطه با فرضية كمونيستي به طور فردي يا جمعي مي گويد و عمل مي كند، مورد ارزيابي قرار دهد.

فرضية كمونيستي دو مرحلة بزرگ را پشت سر گذاشت و به نظر من مي رسد كه وارد مرحلة سوّم زندگيش شده است.

فرضية كمونيستي بين انقلاب 1848 و كمون پاريس در 1871، به نحوي گسترده تثبيت شد. مضامين عمدة آن مضامين جنبش كارگري و قيام بودند. بعد دورة فترتي طولاني، در حدود 40سال (بين 1871و 1905) برقرار شد كه با اوجگيري امپرياليسم اروپايي و تكه پاره كردن بسياري از مناطق جهان ربط داشت. سكانسي كه از 1905 تا 1976 (انقلاب فرهنگي چين) ادامه داشت، دومين سكانس از به اجرادرآوردن فرضية كمونيستي بود.

مضمون اصلي آن، مضمون حزب بود با شعار عمده و بي گفتگويش: انضباط تنها سلاح كساني است كه هيچ ندارند. از 1976 تا امروز، دورة دوّمي از تثبيت واكنشي است كه هنوز ادامه دارد، و طي آن به طور عمده شاهد فروپاشي ديكتاتوريهاي سوسياليستي با حزب واحد بوديم، كه در سكانس اول به وجود آمده بودند.

اعتقاد من اين است كه سكانس سوّمي از فرضية كمونيستي، متفاوت از دو سكانس پيشين، گشوده خواهد شد كه به خلاف انتظار به سكانس اوّلي نزديك تر خواهد بود تا به دوّمي. اين سكانس درواقع با سكانسي كه در قرن نوزده برجستگي داشت، داراي اين وجه اشتراك خواهد بود كه خودِ فرضية كمونيستي، كه امروزه به طرز گسترده مورد انكار قرار گفته است، موضوع اصليش را تشكيل مي دهد. آنچه را كه من با كمك كساني ديگر مي كوشم تا انجام دهم، مي توان به عنوان كار مقدماتي براي برقراركردن مجدد فرضية مزبور و گشايش دورة سوّمش درنظرگرفت./

ما در اين سرآغاز سكانس سوم وجود فرضية كمونيستي، به يك اخلاق موقت متناسب با دوران سرگشتگي نياز داريم. مي بايست به حداقلي از يك موضع ذهني دست پيداكنيم، بدون آن كه از پشتيباني فرضية كمونيستي ـ كه هنوز در مقياس بزرگ برقرار نشده است ـ برخوردار باشيم. مهّم اين است كه يك نقطة واقعي پيدا كنيم و به هرقيمت كه شده به آن بچسبيم، نقطه يي«غيرممكن» و غيرقابل درج در قانون وضعيت. بايد به يك نقطة واقعي از اين نوع بچسبيم و نتايج مترتّب بر آن را سازمان دهيم.

شاهد اساسي در مورد اين كه جوامع ما به نحوي آشكار غيرانساني اند، امروزه پرولتر خارجي بدون جواز اقامت و كار است. او نشانه يي است از ذات وضعيت ما و حكايت از آن مي كند كه فقط يك جهان وجود دارد. برخورد با پرولتر خارجي، چنان كه انگار از يك دنياي ديگري آمده است، وظيفة ويژه يي است كه به «وزارت هويت ملي» واگذار شده است و اين وزارتخانه نيروي پليس خاص خودش را هم دارد («پليس مرزي»). در برابر اين دستگاه دولتي، تاٌكيد بر اين كه هر كارگر بي جواز متعلق به همين جهان ماست، و نتيجه گيري عملي، تساوي طلبانه و مبارزه جويانه از آن، مي تواند نمونه يي كامل از يك اخلاق موقت و يك جهت گيري محلي همگون با فرضية كمونيستي در اين دورة سرگشتگي جهانگير باشد كه تنها با استقرار مجدد فرضية مزبور برطرف خواهد شد.

آن فضيلت اساسي كه مورد نياز ماست، شهامت است. اين، البته عموميت ندارد، چون در شرايطي ديگر، داشتن فضيلتهاي ديگري ممكن است اولويت پيداكند. مثلاً در زمان جنگ انقلابي در چين، مائو صبر و شكيبايي را فضيلت اساسي دانسته بود. امّا امروزه، بي هيچ ترديد، شهامت اين مقام را دارد. شهامت فضيلتي است كه بي اعتنا به قوانين دنيا، با تحمّل «غيرممكن» خود را نشان مي دهد. بايد به هر نقطة غيرممكن چسبيد، بي آن كه خود را مسئول كلّ وضعيت دانست: شهامت دربرخورد با نقطه به عنوان نقطه، يك فضيلت محلي است. اين فضيلت از يك اخلاق محلّ سرچشمه مي گيرد و افق پيش رويش فرضية كمونيستي است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* برگرفته از روزنامة لوموند، 14و 15 فوريه 2010

** آلن بادیو متولد سال 1937، فیلسوف، درام نویس و استاد فلسفه در L'Ecole normale supérieure